نوشته های یک وجدان آگاه و چشم بینا در مورد آنجه در اطراف خویش می بیند
نوشته های یک وجدان آگاه و چشم بینا در مورد آنجه در اطراف خویش می بیند
سلام
امروز ایمیلی خوندم که نوشته بود:
....
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
استاد گفت : عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین
.....
اما من موافق نیستم!
چرا؟
چونکه، عشق واقعی این نیست که بین همه ی خوشه ها بگردی و نگاه کنی و امتحان کنی تا بتونی پرخوشه ترین رو برای خودت بچینی، آخرش هم به طمع خوشه ای پر بار تر دست خالی بممونی.
عشق واقعی عشقیه که با یک دونه ی گندوم، خوشه خوشه گندم برداشت کنه.
یعنی عشق زاینده ی عشقه، نه اینکه یکباره ایجاد شود و یا باشد و شما برای خود بچینی
ازدواج هم مثل انتخاب درخت نیست، چرا که بلندی هر درخت بستگی به شخص انتخاب کننده و حتی خود درخت دارد، بلندترین بودن درخت، ملاک خوب ترین بودن و بهترین انتخاب بودن را ندارد
اگر در ازدواج با شناخت کامل پیش برویم، و انتخاب بر اساس معیار های درست باشد، می توانند هر دو درخت تا بی نهایت، باهم، رشد کنند، چراکه می توان حتی از یک نهال کوچک و ضعیف قوی ترین درخت ها را پرورش داد.
نمی دونم چرا ایرانی ها بجای برورش دادن فرهنگ و اعتقادات قوی کشور بافرهنگ و قشنگمون ایران، سعی می کنند با پیچیده کردن و پیچوندن مسائل، ایمیل های قشنگی بسازند، که آخرش باعث ایجاد یک فرهنگه غلطه ... میشه، که هیچ کسی نمی فهمه از کجاها شروع شده و چقدر مضر هست!
نصرآبادی
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 ساعت 14:00